زندگینامهای كه پیش رو دارید در واقع قسمتی از مصاحبه شهید بهشتی در روزنامه جمهوری اسلامی در تاریخ 13/4/60 است. قسمتهایی از متن كه درشتتر و با فاصله از متن اصلی مشاهده میكنید، توضیحاتی است كه برای كاملتر شدن زندگی نامه به آن اضافه شده است.
من محمد حسینی بهشتی، كه گاه به اشتباه محمد حسین بهشتی مینویسند. نام اولم محمد و نام خانوادگی تركیبی است از حسینی و بهشتی. در دوم آبان 1307 در شهر اصفهان در محله لومیان متولد شدم، منطقه زندگی ما یك منطقه قدیمی است، از مناطق بسیار قدیمی شهر است. خانواده من یك خانواده روحانی است. پدرم روحانی بود. پدرم در هفته چند روز در شهر به كار و فعالیت میپرداخت و هفتهای یك شب به یكی از روستاهای نزدیك شهر برای امامت جماعت و كارهای مردم میرفت و سالی چند روز به یكی از روستاهای دور كه نزدیك حسینآباد نام داشت میآمد و آمد و شد افرادی كه از روستای دور به خانه ما میآمدند برایم بسیار خاطرهآنگیز است. پدرم وقتی به روستا میرفت، در منزل یك پنبهزن بسیار فقیر سكونت میكرد. آن پرمرد اتاقی داشت كه پدرم در آن زندگی میكرد. این پیرمرد نامش جمشید بود دارای محاسنی سفید، بلند و باریك، چهره بیابانی روستایی و نورانی بود. پدرم میگفت ما با جمشید نان و دوغی میخوریم و صفا میكنیم و همیشه میگفت من سفره ساده نان و دوغ این جمشید را به هر جلسه دیگری ترجیح میدهم و این جمشید هر سال دو بار از روستا به شهر و به خانه ما میآمد و من بسیار به او انس داشتم.
سید محمد حسینی بهشتی تنها فرزند پسر خانواده روحانی حسینی بهشتی بود. جد مادریاش، میرزا محمد صادق خاتونآبادی از علما و مدرسان معروف اصفهان بود. جد پدریاش میرزا محمد هاشم نیز از عالمان شهر اصفهان بود.
تحصیلاتم را در یك مكتبخانه در سن چهار سالگی آغاز كردم. خیلی سریع خواندن ونوشتن و خواندن قرآن را یاد گرفتم و در جمع خانواده به عنوان یك نوجوان تیزهوش شناخته شدم و شاید سرعت پیشرفت در یادگیری این برداشت را در خانواده به وجود آورده بود. تا اینكه قرار شد به دبستان بروم، دبستان دولتی ثروت كه بعدها به نام 15 بهمن نامیده شد. وقتی آنجا رفتم از من امتحان ورودی گرفتند و گفتند كه باید به كلاس ششم برود، ولی از نظر سن نمیتواند. بنابراین در كلاس چهارم پذیرفته شدم و تحصیلت ابتدایی را در همانجا به پایان رساندم. در آن سال در امتحان ششم ابتدایی شهر نفر دوم شدم. آن موقع همه كلاسهای ششم را یكجا امتحان میكردند. از آنجا به دبیرستان سعدی رفتم. سال اول و دوم را در دبیرستان گذراندم و اوایل سال دوم بود كه حوادث 20 شهریور پیش آمد. با حوادث 0 شهریور علاقه و شوری در نوجوانها برای یادگیری معارف اسلامی به وجود آمده بود. دبیرستان سعدی هم در نزدیكی میدان شاه آن موقع و میدان امام كنونی قرار ددارد نزدیك بازار است،جایی كه مدارس بزرگ طلاب هم همانجاست، مدرسه صدر، مدرسه جده و مدارس دیگر. البته به طور طبیعی بین اینجا و منزل ما حدود چهار پنج كیلومتر فاصله بود كه معمولا پیاده میآمدیم و یرمیگشتیم. این سبب شد كه با بعضی از نوجوانها كه درسهای اسلامی هم میخواندند آشنا شوم.
علاوه بر اینكه در یك خانواده وحانی بودم و در خانواده خود ما هم طلاب فاضل جوانی بودند یك همكلاسی داشتم یادم میآید كه او هم یك فرزند روحانی بود. نوجوان بسیار تیزهوشی بود و پهلوی من مینشست. او در كلاس دوم به جای اینكه به درس معلم گوش كند، كتاب عربی میخواند. یادم هست و اگر حافظهام اشتباه نكند او در آن موقع كتاب معالمالاصول میخواند كه در اصول فقه است. خب، اینها بیشتر در من شوق به وجود میآورد كه تحصیلات را نیمهكاره رها كنم و بروم طلبه شوم. به این ترتیب در سال 1321 تحصیلات دبستانی را رها كردم و به مدرسه صدر اصفهان رفتم برای ادامه تحصیل، چون در این فاصله یك مقدار خوانده بودم.
پس از شهریور 1320 و تبعید رضا شاه، فضای بازتری برای فرگیری معارف اسلامی به وجود آمد ، شهید بهشتی كه خود نیز در خانوادهای روحانی زندگی میكرد به خاطر شرایط دبیرستانهای آن زمان و علاقه شخصی خود، دبیرستان را رها كرد و برای تحصیل به حوزه رفت.
از سال 1321 تا 1325 در اصفهان تحصیلات ادبیات عرب، منطق، كلام و سطوح فقه و اصول را با سرعت خواندم كه این سرعت و پیشرفت موجب شده بود كه حوزه آنجا با لطف فراوانی با من برخورد كند و چون پدر مادر مرحومم حاج میر محمد صادق مدرس خاتونآبادی از علمای برجستهای بود و من یك ساله بودم كه او فوت شد و این تداعی میكرد در ذهن اساتید من كه شاگردهای او بودند، به این كه این میتواند یادگاری باشد از آن استادشان. در طی این مدت تدریس هم میكردم. در سال 1324 از پدر و مادرم خواستم كه اجازه بدهند در یك حجرهای كه در مدرسه داشتم، شبها هم در آنجا بمانم و به تمام معنا طلبه شبانهروزی باشم. از یك نظر هم فاصه منزل تا مدرسه 4 – 5 كیلومتری میشد و هر روز رفت و آمد مقداری وقت از بین میرفت و هم بیشتر به كارهایم میرسیم و هم در خانهای كه بودم پرجمعیت بود و من اتاق تنها نداشتم و نمیتوانستم به كارهایم بپردازم. البته من در آن موقع فقط یك خواهر داشتم ولی با عموها و مادربزرگ همه در یك خانه زندگی میكردیم. به این ترتیب خانه ما شلوغ بود و اتاق كم. سال 1324 و 1325 را در مدرسه گذراندم و اواخر دوره سطح بود كه تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل به قم بروم. این را بگویم كه در دبیرستان در سال اول و دوم زبان خارجی ما فرانسه بود و درآن دو سال فرانسه خوانده بودم ولی در محیط اجتماعی آن روز آموزش زبان انگلیسی بیشتر بود و در سال آخر كه در اصفهان بودم تصمیم گرفتم یك دوره زبان انگلیسی یاد بگیرم. یك دوره كامل "ریدر" خواندم. پیش یكی از منسوبین و آشنایانمان كه او زبان انگلیسی را میدانست و با انگلیسی آشنا شدم.
شهید بهشتی درسی را كه باقی طلبهها در 10 سال میخواندند در 4 سال به اتمام رساند و راهی قم شد. در آن زمان طلبهها جز درس خواندن كاری نمیكردند و زندگی خود را با شهریهای كه از مدرسه میگرفتند میگذراندند، اما شهید بهشتی در كنار تحصیل، ندریس میكرد و خرج زندگی خود را از این راه در میآورد. یاد گرفتن زبان انگلیسی هم كار عجیبی بود كه دیگر طلبهها انجام نمیدادند.
در سال 1325 به قم آمدم. حدود شش ماه در قم بقیه سطح، مكاسب و كفایه را تكمیل كردم و از اول 1326 خارج را شروع كردم. درس خارج فقه و اصول را نزد استاد عزیزمان آیتالله محقق داماد میرفتم و همچنین درس استاد و مربی بزرگوارم و رهبرمان امام خمینی و بعد درس مرحوم آیتالله بروجردی، مفداری درس مرحوم آیتالله سید محمد تقی خوانساری و مقدار خیلی كمی هم درس مرحوم آیتالله حجت كوه كمری.
در آن شش ماهی كه بقیه سطح را میخ میخواندم كفایه را هم مقداری پیش آیتالله حاج شیخ مرتضی حایری یزدی خواندم و مكاسب و مقداری از كفایه كه پیش آیتالله داماد میخواندم كه بعد همان را به خارج تبدیل كردیم. در اصفهان منظومه منطق و كلام را خوانده بودم و در قم ادامه این قطع شد. چون استاد فلسفه در آن موقع كم بود، یكسره بیشتر به فقه و اصول مطالعات گوناگون میپرداختم و تدریس. معمولا در حوزهها طلبههایی كه بتوانند تدریس كنند هم تحصیل میكردند و هم تدریس میكنند. هم اصفهان تدریس میكردم و هم قم.
به قم كه آمدم به مدرسه حجتیه ذفتم. مدرسهای بود كه مرحوم آیت الله حجت تازه بنیانگذاری كرده بودند. از سال 1325 در قم بودم و این درسها را میخواندم. در آن سالهایی بود كه استادمان آیت الله طباطبایی از تبریز به قم آمده بودند. در سال 1327 به فكر افتادم كه تحصیلات جدید را هم ادامه دهم. بنابراین با گرفتن دیپلم ادبی به صورت متفرقه و آمدن به دانشكده معقول و منقول آن موقع كه حالا الهیات و معارف اسلامی نام دارد دوره لیسانس را آنجا گذراندم در فاصله 27 تا 30. سال سوم را به تهران آمدم و سال آخر دانشكده را برای اینكه بیشتر از درسهای جدید استفاده كنم و هم زبان انگلیسی را اینجا كاملتر كنم و با یك استاد خارجی كه مسلطتر باشد یك مقداری پیش ببرم. در سال 1329 و 1330 اینجا در تهران بودم و برای تامین هزینهام تدریس میكردم و خودكفا بودم. خودم كار میكردم و تحصیل میكردم. سال 1330 لیسانس شدم و برای ادامه تحصیل به قم برگشتم و ضمنا برای تدریس در دبیرستانها، یه عنوان دبیر زبان انگلیسی در دبیرستان حكیم نظامی قم مشغول به تدریس شدم و آن موقعها به طور متوسط روزی سه ساعت كافی بود كه صرف تدریس كنیم و بقیه وقت را صرف تحصیل میكردم. از سال 1330 تا 1335 بیشتر به كار فلسفی پرداختم و به درس استاد علامه طباطبایی به درس اسفار و شفا ایشان میرفتم. اسفار ملاصدرا و شفا ابنسینا و همچنین شبهای پنجشنبه و جمعه با عدهای از برادران، مرحوم استادمطهری و آیت الله منتظری و عده دیگری جلسه گرم و پرشور سازندهای داشتیم كه 5 سال طول كشید و ماحصل آن به صورت متن كتاب روش رئالیسم تنظیم و منتشر شد.
شهید بهشتی پس از گرفتن لیسانس تصمیم گرفت كه برای مطالعه فلسفه غرب با بورس تحصیلیای كه در آن قبول شده بود به خارج از كشور سفر كند. در آن زمان شهید بهشتی در كلاسهای فلسفه در بحثهایی كه میشد اشكال میگرفت، با استاد جدل میكرد و استاد نیز به همان شیوه پاسخ ایشان را میداد. گاه حتی سوال و جوابها به داد و فریاد كشیده میشد. به همین دلیل ایشان از فلسفه اسلامی ناامید شده بود. در همان دوره علامه طباطبایی از تبریز به قم میآیند. شهید بهشتی با اینكه به این استاد جدید هم امیدی نداشت، به خاطر اصرار دوستشان، شهید مطهری، در یك جلسه از كلاسهای علامه حاضر شد. بعد از كلاس اشكالی كه به درس علامه داشت به ایشان گفت. علامه با دقت به ایشان گوش كردند و با شهید بهشتی با آرامش و بدون تعصب و تندی بحث كردند. این برخورد علامه طباطبایی چنان روی شهید بهشتی تاثیر گذاشت كه ایشان قید تحصیل در خارج از كشور را زد و دوباره به قم برگشت.
در طول این سالها فعالیتهای تبلیغی و اجتماعی داشتیم. در سال 1326 یعنی یك سال بعد از ورود به قم با مرحوم آقای مطهری و آقای منتظری و عدهای از برادران حدود هجده نفر، برنامهای تنظیم كردیم كه برویم به دورترین روستاها برای تبلیغ و دو سال این برنامه را انجام دادیم. در ماه رمضان كه گرم بود با هزینه خودمان میرفتیم برای تبلیغ، البته خودمان پول نداشتیم، مرحوم آیت الله بروجردی توسط امام خمینی كه آن موقع با با ایشان بودند نفری صد تومان در سال 26 و نفری صد و پنجاه تومان در سال 27 به عنوان هزینه سفر به ما دادند. چون قرار بر این بود كه به هر روستایی میرویم مجبور نباشیم ماحم یك روستایی به عنوان مهمان او باشیم و خرج خوراكمان را در آن یك ماه خودمان بدهیم و برای كرایه آمد و رفت و هزینه زندگی یك ماه خرج سفر را با خودمان میبردیم. فعالیتهای دیگری هم در داخل حوزه داشتیم و اینها مفصل است و نمیخواهم در یك مقاله فعلا گفته شود.
در سال 1329 و 1330 كه تهران بودم، مقارن بود با اوج مبارزات سیاسی اجتماعی نهضت ملی نفت به رهبری محوم آیت الله كاشانی و مرحوم دكتر مصدق و به صورت یم جوان معمم مشتاق در تظاهرات و اجتماهعات و میتینگها شركت میكردم. در سال 1331 در جریان 30 تیر آن موقع تابستان به اصفهان رفته بودم و در اعتصابات 26 تا 30 تیر فعالیت داشتم و شاید اولین یا دومین سخنرانی اعتصاب كه در ساختمان تلگرافخانه بود را به عهده من گذاشتند.
یادم هست كه مقایسه میِكردم كار ملت ایران را در رابطه با نفت و استعمار انگلیس با كار ملت مصر و جمال عبدالناصر و مسئله كانال سوئز و انگلیس و فرانسه و اینها و در آن موقع موضوع سخنرانی بود. اخطاری بود به قوامالسلطنه و شاه و اینكه ملت ایران نمیتواند ببیند نهضت ملیشان مطامع استعمارگران باشد. به هر حال بعد از كودتای 28 مرداد در یك جمعبندی به این نتیجه رسیدیم كه در آن نهضت ما كادرهای ساخته شده كم داشتیم. باز این مسئله مفصل است. بنابراین تصمیم گرفتیم كه یك حركت فرهنگی ایجاد كنیم و در زیر پوشش آن كادر بسازیم. تصمیم گرفتیم كه این حركت اسلامی باشد و پیشرفته باشد و زمینهای برای ساخت جوانها.
نظرات شما عزیزان: